با خودم بودم.همینطور که نشسته بودیم کمی خیال را به دورها بردم به وقتی که هنوز این همه پراکندگی در زندگی نبود.

من همین جا نشسته بودم. تو کمی آنطرفتر روبروی پنجره، روی یکی از مبل ها بی حرکت وساکت. یاکریم پشت پنجره دور خودش می چرخید. در آینه تنها تصویری از آبی اسمان بود وتکه ابری. 

 

 


روزها را می شماری؟ نه حواسم نیست به امروز یا دیروز یا دوسه روز قبل که باید چه می شد.که باید چیزی را به خاطر می سپردم یا باید از چیزی می گریختم. نمی دانم. انگار حافظه ام دیگر همراهم نیست.گم شدم توی همین روزها. اما همین که می دانم هنوز هم در من نفس می کشی باور کن خوشحالم. ولی اگر فراموشی تمام مرا درخود گم کند آنوقت چه؟!
نگاه کن، ببین،تماشا کن. هر طور دوست داری تفسیر کن. باغ، سرمست بهارسبز _سبز_بیکران، گلهای رز، صورتی،قرمز و سفید توی باغچه ها. و درخت تاک و گل های قرمز انار روی شاخه های ترد و برگ های تازه به نظر بینظیر می آیند. همه را ببین بعد بگو خودت کجا هستی! دست دراز می کنم توی خواب هام درخیابانی گم شده ام که نمی دانم کجاست. در بیداری در قرنطینه توی اتاق منتظرم تا روز پشت پرده قد بکشد روی دیوار.
در ادامه باید بگویم که حالم خوب نیست. این روزها شاید بهانه ای شدبیشتر دور باشم از آدم ها از همه کسانی که آنچنان خرقی هم برای هم نداشتیم. به درد هم نمی خوردیم! فقط بودیم که باشیم. در نگاهمان همیشه یک انگار پر رنگ بود. به اجبار با آدم ها در رابطه بودن جوری خودت را از خودت بیگانه می کند که مدام داری به خودت دروغ می گویی. در قرنطینه ی این روزهای بسته مدام در خودم تکرار می شوم. بی آنکه خودم را در آینه دیده باشم می گذرد.
در فضای نیمه تاریک سالن نور باریک روز قد کشیده روی دیوار چشمهام می سوزد از بیخوابی شب قبل.خیال را به دست بی خیالی_ همین صبح کشیده روی دیوار می دهم تا چیزی خوشآیند را به خاطرم بیاورد اما دست خالی برمی گردد! چیزی نیست این روزهای پر مخاطره آنقدر سخت و کشدار شده اند که دیگرجایی نمی ماند برای خیالبافی های یک زن گنگ و گیج که همینطوری ایستاده منتظر روزی دیگر.
با خودم بودم.همینطور که نشسته بودیم کمی خیال را به دورها بردم به وقتی که هنوز این همه پراکندگی در زندگی نبود. من همین جا نشسته بودم. تو کمی آنطرفتر روبروی پنجره، روی یکی از مبل ها بی حرکت وساکت. یاکریم پشت پنجره دور خودش می چرخید. در آینه تنها تصویری از آبی اسمان بود وتکه ابری.
صبحگاه یک پنج شنبه ی اردیبهشتی است. من و تنها نشسته ایم روی ایوان، روبرو درختان سپیدار عطرچای تازه دم پیچیده روی مه، سٌر می خورد روی صورتم. نان و پنیر روی میز، نسیم ملایمی می وزد. صدای دارکوبی در فضای خالی و ساکت صبح مرا می برد به سوباتان و صدای زنگوله های رمه که از سراشیبی روستا با سرعت پایین می آیند. من و تنها آنجاییم! و به اندازه همه این سال ها که نبوده ایم از هم دوریم ، خیلی دور.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارگاه لوازم سردکننده ؛ علی زاده دراهواز Messiahpkozjp5 rede قیمت طلا/مثقال طلا/قیمت گزم طلا رامتین دانلود آهنگ قدیمی بیست و سی|دانلود آهنگ،دانلود فیلم،دانلود عکس،دانلود بازی موبایل اهواز